۱۳۹۰/۴/۲۸

ديوونه


نميدونم چم شده....شدم مثل اين دختر قرمز پوش وبم....ديوونه ي ديوونه...اين روزا تنها حرفي كه مرتبا مي شنوم اينه..عوض شدي! عوض شدي...اره عوض شدم...

اين مدت شور و هيجاني تو زندگيم حس كردم كه مدت ها بود حس نمي كردمش...اين مدت غمي داشتم كه با غم هاي اين دو سال فرق داشت...تا حالا شده وقتي خوشحالي هم زمان غمم داشته باشي؟؟ الان داري ميگي اره بابا راس ميگه ديوونه شده...اره ديوونه شدم..چون وقتي از داشتن اسمونم كنارم خوشحالم هم زمان ميترسم كه يه روز نباشه...يهو ميترسم كه فردا نباشه...يهو چشمامو باز كنم و ببينم همه چي يه خواب ملس بعد از ظهر گرم تابستون بوده...و ميشينم گريه ميكنم....گريه ميكنم براي نداشتنش كه شايد هيچ وقت اين اتفاق نيوفته....

اره ديوونه شدم...تا حالا عشق و تعصب و ازادي و ارامش و غم و دلتنگي و نزديكي و فاصله و نياز و با هم يك جا لمس كردي؟...من هميشه جدا جدا طعماشوشنو چشيدم ولي اين بار...همه چي فرق ميكنه...وقتي كنارشم نمي تونم تصميم بگيرم كه چه حسي دارم...و همين ديوونم ميكنه..يعني ديوونم كرده...دي..وونه...

كلي حرف دارم ولي نميتونم بگم...هر چي مينويسم پاك ميكنم چون...همه حساي من هست و هيچ كدوم حساي من نيست...كلماتي واسه عمق احساسم نميتونم پيدا كنم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر