۱۳۹۰/۴/۲۸

اندیشه‏های خود را شکل دهید


مردی در کنار جاده، دکه‌ای درست کرده بود و در آن ساندویچ می‌فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی‌خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ‌های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه‌اش می‌ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می‌کرد و مردم هم می‌خریدند.


کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.


سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده‌ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شایدیک کسادی عمومی به وجود می‌آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می‌دهد و روزنامه هم می‌خواند پس حتماً آنچه می‌گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی‌ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی‌کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهشیافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.


آنتونی رابینزیک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه‏های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می‌دهند. خواسته‏های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه‏ریزی می‌کنند.


در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می‌داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می‌شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم.
بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخابیک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست.

معرفت


شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه و طلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.
زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.
شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.


من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی‌خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!


شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!

نوزاد


یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .


پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.


پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….


به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره؟؟؟؟؟؟

نماز شب


خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او
خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من
کسی را ندارد...شاید توبه کرد...


بنده
ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار
همین یک بنده را دارم
و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.

آرزوهایی که حرام شدند!


جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.
لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش با سه آرزوی قبلی شد نه آرزو. بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به 52 یا ...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ...
5 میلیارد و هفت میلیون و 18 هزار و 34 آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند.
بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!

پاییز


برگ از درخت می افتد بی آنکه من و تو

بدانیم شاید در همین حوالی جایی میان

فاصله همین رها شدن و افتادن دلی لرزیده است......

برگ زیر پای عابرانی که گویا خسته اند

از این همه رها شدن و افتادن می شکند

بی آنکه من و تو بدانیم شاید در پس این

همه بی خیالی نگاهی به نگاهی گره خورده است

و چیزی به نام مهر زاده شده است..

و این است معجزه عشق...

پاییز مبارک

همه نوازش هايم براي تو....


اينكه مردي هست كه باورم داشته باشه و منو بشناسه. اينكه كنارش احساس لذت عميقي كنم كه انگار سال هاست خودمو ازش محروم كرده بودم. اينكه كسي هست كه بتونه منو با همه گوشت و پوست و روحم به خودش وابسته كنه و روزهايي مثل امروز باشه كه فكر نبودنش اشكمو در بياره...اينكه صبح ها به عشقش چشمامو باز كنم و به شوق حرف زدنه باهاش و اروم شدن با نوارزشاي كلاميش و غرق شدن تويه اميد هاش زندگي كنم...كسي باشه كه بخوام لحظه هامو زير برف


زير بارون

زير ريزش برگ

زير افتاب سوزان مرداد

باهاش قسمت كنم.

و ارزوي زندگي كردنه باهاش تويه قلبم مثه يه چلچراغ بزرگ روشن باشه و نور بتابونه...

اينكه تنها كسي باشه كه بعد از اين همه مدت بخوام براش بنويسم و سعي كنم كه فقط يه قطره ي كوچيك ازشو بشناسم...بشناسم وسعت پاك بي انتهاي اسمونيشو

عشق عميق حقيقي قلبشو...

طلب و نياز واقعي با من بودنشو....

و گذشتن از همه چيز _همه چيز_ براي اثبات روحش به من....

...اخ...چقدر لذت بخشه و چه نعمتيه بودنش..گاهي بغض ميكنم به خاطر اينكه اين قدر بدم...بغض ميكنم به خاطر تمام لحظه هايي كه به قول پدر بزرگم بي خودي گذشت در نداشتنش.....

دنياييه بودنه كسي كه روزهايي مثل امروز غرقم كنه در خوشبختي و بتونم فرياد بزنم خوشبخت ترين زن دنيام...درست مثل فروغ...

219 روز از داشتنش مي گذره و انگار 219 ساله كه باهم عجين و در هم حل شده ايم...اخ..كسي مي تونه باور كنه وقتي در اغوشمه انگار تمام زمين و اسمون در اغوشم اروم گرفته؟! و اين هم اغوشي در اوج پاكي اش چقدر ميتونه ناب و خالص باشه؟ اون قدر كه قلب يخ زدم رو به تپش وا ميداره و روح اسيرم رو ازاد ميكنه...

خدايا هزار هزار مرتبه به خاطر داشتنش ازت شاكرم.....

دوستت دارم


برای همیشه خواهم خوابید

تا دیگر نتوانم خورشید را لمس کنم

چه هوای سردی ،

اما یادت باشد که هنوزهم دوستت دارم

میرم


میرم تا تو آروم شب ها چشمات بسته شه

دیوارِ اتاقت ازعکسم خسته شه

میرم تا بارون منو یاد تو نندازه

میرم یه جای تازه

میرم با چشمای خیس و قلبی بی گناه

میرم حتی نمیندازی به من یک نگاه

هر جا میرم امّا بازم یادت می افتم

اینو به همه گفتم

میرم جای من اینجا نیست

عشق تو زیبا نیست

رؤیا نیست

میرم جایی که دریا نیست

اسم ِ تو رو ما نیست

غوغا نیست

کاش می شد تا ببینی من اینجا چه تنهام

وقتی که تو نباشی به هم میریزه دنیام

اینجا کسی نیست با چشمای ناز و روشن

بی تو چه غریبه ام من

از هر جا رد میشم میاد عکست روبه روم

سوخته تو آتیش عشقت شهرِ آرزوم

دارم آروم آروم مرگ به جون می خرم

دیدی چی اومد سرم

دیدی چی اومد سرم

جدا شدن


از جدا شدن نوشتی


روی تن زخمی هر برگ


گریه کردم و نوشتم


نازنینم یا تو یا مرگ


به تو گفتم باورم کن میون این همه دیوار


تو با خنده ای نوشتی هم قفس خدا نگهدار


بنویس مهلت موندن یه نفس بود


سهم من از همه دنیا یه قفس بود


بنویس که خیلی وقته واسه تو گریه نکردم


سر روی شونه هات نذاشتم مثل دستات سرده سردم

لبها


گفتی دوستت دارم

قلبم تندتر از همیشه تپید

لبخند زدم و باورت کردم

با اینکه می دانم لبها دروغ می گویند .

با صدایت مرا نوازش کردی

تپش قلبت را حس کردم

مهربان و پاک بود

در اغوشت غرق محبت شدم

به تو تکیه کردم و ارام شدم

گفتی دوستت دارم .

قلبم تندتر از همیشه تپید

لبخند زدم و باورت کردم

لبريز از عشق....


تنها نيستم...

افكار جن زده ام جايشان انباري است

تو...

تاريكي ام بردي به حرم پاكي ات

مست افكار افيوني تو

جام عشقت ميكشم هر شب سر...

بي تب و پرخاش همه روحم

كالبدش تنگ قصد تركش دارد

تا به چشمانت رسيد

جاني بگيرد..

فاصله

دنيا

هياهو

چوب چرخ عشقمان

كام هم بستري كشت دين مردان خدا!

بميرد هر كه ما ازارد!

اغوشت كلبه ي ارامش روح من است...

لمس تو ساده

مثله لمس روشني

لمس اويز موبايل

لمس اعماق خودم...

اين خيال نيست بوي مويت است به واقع...

در طلوع صبح كنار ساحله خيس شني....

در اغوشت زمان مي ايستد

لال شوم و بي كران احساس در دو حقير واژه جاي دهم:

دوستت دارم

ديوونه


نميدونم چم شده....شدم مثل اين دختر قرمز پوش وبم....ديوونه ي ديوونه...اين روزا تنها حرفي كه مرتبا مي شنوم اينه..عوض شدي! عوض شدي...اره عوض شدم...

اين مدت شور و هيجاني تو زندگيم حس كردم كه مدت ها بود حس نمي كردمش...اين مدت غمي داشتم كه با غم هاي اين دو سال فرق داشت...تا حالا شده وقتي خوشحالي هم زمان غمم داشته باشي؟؟ الان داري ميگي اره بابا راس ميگه ديوونه شده...اره ديوونه شدم..چون وقتي از داشتن اسمونم كنارم خوشحالم هم زمان ميترسم كه يه روز نباشه...يهو ميترسم كه فردا نباشه...يهو چشمامو باز كنم و ببينم همه چي يه خواب ملس بعد از ظهر گرم تابستون بوده...و ميشينم گريه ميكنم....گريه ميكنم براي نداشتنش كه شايد هيچ وقت اين اتفاق نيوفته....

اره ديوونه شدم...تا حالا عشق و تعصب و ازادي و ارامش و غم و دلتنگي و نزديكي و فاصله و نياز و با هم يك جا لمس كردي؟...من هميشه جدا جدا طعماشوشنو چشيدم ولي اين بار...همه چي فرق ميكنه...وقتي كنارشم نمي تونم تصميم بگيرم كه چه حسي دارم...و همين ديوونم ميكنه..يعني ديوونم كرده...دي..وونه...

كلي حرف دارم ولي نميتونم بگم...هر چي مينويسم پاك ميكنم چون...همه حساي من هست و هيچ كدوم حساي من نيست...كلماتي واسه عمق احساسم نميتونم پيدا كنم...

تو چطور میگی؟


تو چطور میگی که من برای تو کم بودم

منی که عاشق ترین عاشق عالم بودم

تو فقط دیده گریون خواستی

من برات قلب پر از خون بودم

اخه تو فقط یه عاشق خواستی

اما من گذشته از جون بودم

تو فقط دست نوازش خواستی

من سرا پا غرق خواهش بودم

تو همیشه در پی بهانه ها

اما حدیث سازش بودم

آره تو یه دل سپرده خواستی

چه کنم که سر سپردت بودم

تا که هرگز کسی عاشقت نشه

واسه مردم درس عبرت بودم

منی که ساده به خاک افتادم

بایدم ساده بدی بر بادم

راستی لعنت به من دیوونه که

به تو قلبم رو چه آسون دادم

تو چطور میگی که من برای تو کم بودم

منی که عاشق ترین عاشق عالم بودم

نوای رویای من و تو...


میرسد از دور صدای ساز مرد چوپان

صدا صدای مهتاب

امید و امید که جاودان شود بهاران

صدا صدای آفتاب

وای به سرزمین خورشید

شکوه لاله هاچه زیباست

با گل سپیده مهتاب

طلوع زندگی چو رویاست

باز غنچه زندگی بر لبم میزند جوانه

منو بهار پر ترانه، منو امید بی کرانه

وای به گوش من میآید صدای ساز مرد چوپان

وای چه قصه ها می گوید ز لاله سرخ بهاران

دریا و دریا نوازش صدای باران

لاله به صحرا پاشید

پرواز و پرواز

پرستوهای بی آشیان

سوی چشمه خورشید

وای به سرزمین خورشید

شکوه لاله هاچه زیباست

با گل سپیده مهتاب

طلوع زندگی چو رویاست

وای ی ی ی زندگی، آبیه بیکران قصه بهاره

رخشان بود هر سو ستاره

منو و تولد دوباره

وای به گوش من میآید صدای ساز مرد چوپان

وای چه قصه ها می گوید ز لاله سرخ بهاران...